نمی دانم یک وسوسه ی عجیب و غریبی آمدسراغم و بعد از شش ماه رفتم سراغ وبلاگ قبلیم. دکمه ی فعال را زدم و بله همه چیز شد مثل روز اول. همان صفحه ی همیشگی باز شد رنگی و آشنا. مهرماه 89 تا مهرماه 97 می شود هشت سال. دلم می خواست خودم را توی مطالبش غرق کنم . حتی چند پست آخرش را با دقت و وسواس خواندم. راستش را بخواهید هیولای نبش قبر خاطرات بالای سرم می چرخید و مدام تشویقم می کرد. می گفت برو ببین مهر 89 چی نوشتی؟برو ببین مهرنود در چه حالی بودی؟ . اما فرشته ی مشفق و مهربانی که این روزها حواسش جمع من و حس و حالم هست ، به دادم رسید. لگد محکمی به هیولای مذکور زد و بعد آرام پیشانی ام را بوسید و گفت برو یک عدد موز بردار و در حال خوردنش صفحه را غیر فعال کن:) من هم که محبت خامم می کند، سریع حرفش را گوش کردم و آمدم توی باد پاییزی . در واقع خودم را نجات دادم.
لامصب شهرت آنجا چشمگیر بود. کلی خواننده داشتم. کلی برای خودم اسم در کرده بودم:) اما متاسفانه یا شاید هم خوشبختانه منِ الانم هیچ شباهتی به منی که آنجا را می نوشت، ندارد. منِ فعلی بزرگتر و پخته تر شده. زمین سفت دیده و پشنگه ی فلان چیز، خورده روی پیشانیش! من فعلی را دوست تر می دارم از قبلی .
با همه ی دلگیری ها و دلتنگی ها انگار سبک ترم . نسبت به مهر نود و شش ، مهربان ترم با خودم و بیشتر با خودم آشنا شده ام. کلی نقطه ی تاریک و نقطه ی روشن توی وجودم کشف کرده ام. به تنهایی خو گرفته و قانع شده ام که از تنها بلا خیزد. یک جور استغنا و بی خیالی عجیبی را تجربه می کنم. استغنایی که با دنیا عوضش نمی کنم و دعایم شده ماندگاریش.
درباره این سایت