تازگی ها فهمیده ام یکی از اصلی ترین ویژگی های آدمهای خوشحال را ندارم. نه اینکه نداشته باشم ،بلکه در اصل دارم، اما همیشه خفه اش کرده ام و یک جور جبون طوری مدام به خودم گفته ام آسته برو و آسته بیا. با این کار روی خیلی از تجربیات جدید بسته ام ونگذاشته ام خودشان را نشان بدهند. 

برای همین در حال تمرینم و تلاش می کنم غل و زنجیر ها را یکی یکی باز کنم و خودم را از این زندان ذهنی چهل ساله آزاد کنم. می شود اسمش را گذاشت بحران میانسالی  یا اگر بخواهم خوش بینانه نگاه کنم اسمش می شود پختگی چهل سالگی. هر چه هست راضیم. البته که کار خاص چندانی نکرده ام اما سختگیری های قبلیم را تا حدودی  گذاشته ام کنار. راحت تر با آدمها کنار می آیم. دعوت دوستانم را بی چون و چرا قبول می کنم و خیلی به این فکر نمی کنم که خب تهش می خواهد چه بشود. ته کارها برایم ناپدید شده. بهتر بخواهم بگویم ته کارها مثل فیلم های فرهادی بازند برای خودشان. دیگر مهم نیست که من پایان هر چیزی را پیش بینی کنم و برایش نقشه بکشم.

 می دانم طول می کشد یاد بگیرم که دم را غنیمت بشمارم اما تا همین جایش هم راضیم. انگار که سوهان زندگی چرخ دنده های روحم را تراشیده وصافشان کرده باشد ، کمتر به خودم گیر می دهم . یا لااقل فعالانه سعی می کنم که گیر ندهم. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فعالیت های روزانه آموزشی کلاس 9/4 ... بانو میم John Lisa تکنولوژي برتر و خانه هوشمند نشاط مدرسه* قانون بی قانون Ronald